آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

عکس های آتلیه سها

از زمانی که دنیا اومدی ، هر بار با دیدن عکسهای آتلیه سها ، به خودم می گفتم کاش من هم تهران بودم تا پسری رو می بردم سها عکس بگیره و امروز در یک سالگیت من به آرزوم رسیدم یک ساعت پیش بابا جون عکسات رو از آتلیه گرفت و آورد ، گفتم تا داغه بگذارم                     بقیه عکسای آرش کوچولو رو هم بنا به مناسبت هایی که در راهه خواهم گذاشت ...
27 آذر 1391

عزیز قشنگم تولدت مبارک

  باورم نمی شه ، یکسال گذشته !!! یکسال از اومدنت می گذره ، یکساله که من و بابا معنی زندگی کردن رو فهمیدیم زندگیمون در یه لحظه خنده تو خلاصه می شه ، با یه بابا گفتن انگار تموم دنیا رو بهمون هدیه می کنی تو شادی رو برامون به ارمغان آوردی تو به روح سرد خونه مون گرما بخشیدی ، با تو می خندیم ، با گریه هات گریه می کنیم من و بابا یکساله از چشمان زیبای تو به دنیا نگاه می کنیم . با به آغوش کشیدنت به آرامش می رسیم و با بوسیدنت گویی زیباترین لذت دنیا را تجربه می کنیم و من و بابا   یکسال است که زندگی می کنیم ممنون که با آمدنت به ما زندگی بخشیدی عزیز قشنگم یکسالگیت مبارک   ...
27 آذر 1391

سالگرد ازدواجمون و اولین برف پاییزی

سلام ، با یه روز تأخیر اومدم بگم امیر  عزیزم ، از وقتی با همیم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شیرین معبود را شاکرم که در تلخیها کنارم بودی و  شادیها را به کامم شیرین تر کردی عزیز لحظه های بیقراریم ، ششمین سالگرد ازدواجمان مبارک امسال اولین سالگردیه که سه نفری جشن می گیریم اگه آرش پارسال سه روز زودتر دنیا اومده بود ، سالگرد ازدواجمون با زیباترین روز زندگیمون یکی می شد خیلی دوستت دارم و سالگرد یکی شدنمان مبارک   دیروز همزمان با سالگرد ازدواجمون ، اولین برف پاییزی تهران هم بارید و این روز را برایمان زیبا تر و خاطره انگیز تر کرد ...
26 آذر 1391

یک جمعه خوب در پارک

چند روزی بود که هوای تهران خیلی خیلی کثیف بود و آرش کوچولو نمی تونست پاش رو از خونه بیرون بذاره تا اینکه دیشب کلی بارون زد و هوا تمیز تمیز شد از اونجایی که امروز یه روز جمعه آفتابی و تمیز بود ، مامان پگاه و بابا امیر تصمیم گرفتن پسری رو برای گردش و تفریح به پارک ببرن پسرم کلی تاب بازی کرد   بابایی  هل می داد و مامانی هم براش می خوند " تاب تاب عباسی    خدا آرش رو نندازی "   کلی هم سرسره بازی کرد ولی از اونجایی که بابا از بالا پسری رو می نداخت و مامان پایین می گرفتش ، امکان عکس گرفتن وجود نداشت   بعد با پسری رفتیم و کمی تو محوطه پارک چرخیدیم بیشترین چیزی که در پارک براش جذابیت ...
18 آذر 1391

پسر یازده ماهه من

گاهی روزها مثل یه پسر خوووب برای خودت میشینی و تلویزیون نگاه می کنی اونقدر  بچه خوبی میشی که آدم دلش می خواد بگیره و کلی ماچت کنه   گاهی وقتها هم شیطون بلا گرفته کمی گولت می زنه و میگه چرا رو مبل می شینی تلویزیون نگاه می کنی ؟  برووووووووو  جلوتررررررررر  ببینین قشنگ تره تو هم زود گول شیطون بلا رو می خوری و میری جلوترررر و البته گاهی هم دیگه خیللللللللی  نزدیک که به همین ختم نمی شه و بعد چند دقیقه پای مبارکت رو می ذاری رو زیر تلویزیونی و می خوای ازش بری بالا تا کاملا" بری داخل تلویزیون و دیگه خیلی خیلی خوب ببینی و اونموقع ایت که دیگه من و بابا طاقتمون تموم می شه و مجبور می شیم س...
8 آذر 1391

دوستی خاله خرسه

دیگه احتمالا" با آقا خرسی آرش کوچولو آشنا شدین ، این آقا خرسه مهربون رو مامان پگاه و بابا امیر قبل از اینکه آرش دنیا بیاد براش خریده بودن آقا خرسه روزها تک و تنها روی کمد آرش کوچولو نشسته بود و منتظر بود تا آرش کوچولو دنیا بیاد و با اون بازی کنه ولی آرش کوچولو بعد دنیا اومدن تا مدتها از خرسی بدش میومد و سایه اون رو هم با تیر می زد آخه جثه خرسی از آرش کوچولو خیلی بزرگ تر بود و آرش زورش بهش نمی رسید و با لگد و مشت خرس کوچولو رو از خودش دووووووور می کرد تا اینکه آرش کوچولو غذا خورد و بزرگ شد و زورش از آقا خرسه بیشتر شد دیگه خرسی رفیق خوبی برای تمرینات کشتی آرش کوچولو شده بود والان دیگه آرش کوچولو کلی دوسش داره مثلا"  ترک موتور خ...
5 آذر 1391
1